کیفم شده پر از کاغذهایی که نوشته های گاه و بی گاهم را از کلاسی به کلاس دیگه حمل می کنه ...
گاه نوشت هایی که آخر هفته سر از سطل آشغال در می آرند و با نیم خورده های بچه ها دم خور می شند !!
نه فرصتی برای پاکنویس و آرایش و پیرایش ؛ نه وقت تایپ و ویرایش ؛ نه تلاشی برای حفظ این سرریزهای ذهنی ...
نوشته ی زیر یکی از همون کاغذهاست که به نامش قرعه ی "ماندن "زدند ....
قطره ها بی تاب اند
در پناه صخره
می زنند دست و پا
تا بجوشد چشمه
رخنه کرد نوری گرم
در دل سنگی سرد
قطره با سرسختی
روزنی را باز کرد
خاک تر شد در خواب
قطره گم شد در آب
این رهایی انگار
دین و دل برد از یاد